من در خانوادهای پرجمعیت بهدنیا آمدهام.
چهار خواهر دارم، و من پنجمینِ آنهام.
اما از وقتی یادم است، همیشه خانه تنها بودهام.
بقیهشان یا ازدواج کردند و یا درشهر دانشگاهشان ماندند، همیشه کسی که ذوقِ چندروز تعطیلیِ پشتسرهم را داشت که بتواند خواهرهایش را کنارهم در خانه ببیند، من بودم.
من بودم که دردِِ تکتکشان را حس کردم و کاری برنیامد از دستم. چون همیشه کوچکترین بودم. چون نتوانستم خیلی تکیهگاه خوبی برایشان باشم.
هیچوقت داستان عاشق شدنشان را برای من تعریف نکردند. هیچوقت از زجری که کشیدند به من چیزی نگفتند.
هیچوقت غربتِ لحظهای را که همهشان میروند و دوباره من میمانم و خانه و مامان بابایی که آنهاهم خیلی روی من حساب باز نمیکنند را درک نکردهاند.
حالا که خودم هم جزوی از آنها شدهام و خانه را برای طولانی مدت ترک میکنم، بازهم حس غربت بیشتری دارم. چون اندازهی هیچکدامشان قوی نیستم. چون من عادت کردهام به تکیه کردن به آنها.
من نفر آخرشان هستم و اندازهی تمام بیخاصیتیام رنج میبرم.
درباره این سایت