زمستان بود.
حس میکردم قلبم دارد بزرگ میشود.
انکارش میکردم و بقیه بیشتر اصرار میکردند. با دست نشانم میدادند و میگفتند ببینید قلبش بزرگ شده. بیشتر میتپد.
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست میگویند.قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود. انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازهش نبود و زد بیرون.
کمکم اما اذیت میکرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقیِ چیزها اثری نگذاشته بود. کمکم خودم را فراموش کرده بودم و تمام قلبم را تسخیر کرده بود.
گذشت.
میخواست برود، رفتنش سخت بود، بیرون کشیدن آن بزرگی از جا به آن کوچکی دردآور بود. اما توانست.
رفت و جا به آن بزرگی خالی ماند.
حالا
من، هرروز با قلبی که از حالت عادی بزرگتر و غیرمعمولتر است در تکتک کوچه و خیابان های شهر پرسه میزنم و جای خالیش را با هوا و خاطراتی که داریم پر میکنم تا از ترکیدنش جلوگیری کنم.
درباره این سایت