من در خانوادهای پرجمعیت بهدنیا آمدهام.
چهار خواهر دارم، و من پنجمینِ آنهام.
اما از وقتی یادم است، همیشه خانه تنها بودهام.
بقیهشان یا ازدواج کردند و یا درشهر دانشگاهشان ماندند، همیشه کسی که ذوقِ چندروز تعطیلیِ پشتسرهم را داشت که بتواند خواهرهایش را کنارهم در خانه ببیند، من بودم.
من بودم که دردِِ تکتکشان را حس کردم و کاری برنیامد از دستم. چون همیشه کوچکترین بودم. چون نتوانستم خیلی تکیهگاه خوبی برایشان باشم.
هیچوقت داستان عاشق شدنشان را برای من تعریف نکردند. هیچوقت از زجری که کشیدند به من چیزی نگفتند.
هیچوقت غربتِ لحظهای را که همهشان میروند و دوباره من میمانم و خانه و مامان بابایی که آنهاهم خیلی روی من حساب باز نمیکنند را درک نکردهاند.
حالا که خودم هم جزوی از آنها شدهام و خانه را برای طولانی مدت ترک میکنم، بازهم حس غربت بیشتری دارم. چون اندازهی هیچکدامشان قوی نیستم. چون من عادت کردهام به تکیه کردن به آنها.
من نفر آخرشان هستم و اندازهی تمام بیخاصیتیام رنج میبرم.
من تو دانشگاه نتونستم با آدما خیلی خوب ارتباط بگیرم و همین باعث میشه همیشه خونه رو خیلی بیشتر دوسداشته باشم و فکر برگشت به دانشگاه اذیتم کنه.
و فکری که هردفعه نزدیک رفتن به سرم میزنه، اینه که یجوری دچار اسکیزوفرنی بشم و خودم چندتا آدم بسازم و باهاشون صحبت کنم و به خودم انقدر تلقین کنم وجود دارن که باورم شه.
از ارتباط با آدمای اونجا میترسم، چون دوستیا خیلی مَقطعی و براساس سوده که این منو میترسونه و دور نگهم میداره ازشون.
دیگه برام مهم نیست آدم منزویی بنظر برسم که همیشه یه گوشه ای نشسته و کتابش رو میخونه یا داره با گوشیش ور میره. یا اینکه بقیه بخوان با دلسوزی نگاهم کنن و دلشون واسه تنهاییم بسوزه. حس میکنم با تنهایی که تا حدزیادی بهش عادت کردم، راحت ترم و حتی دوسدارم همین چندتا دوستی که دارم رو هم بیرون بریزم تا دیگه نتونن موجب اذیتم بشن و شرایط دانشگاه و خوابگاهو برام سخت کنن.
من دوست زیاد دارم.
هم از اون دسته از دوستها که از کنارشون رد میشم و فقط سلام میکنیم بهم و تمام! (شاید اسم دوست زیاد باشه براشون!)
هم از اون دسته از دوستها که کم دیدنشون هیچ تاثیری نمیذاره و هردفعه که میبینیشون انگار از قبل، دوست ترن.
از اونهایی که فقط گاهی یادم میکنند که کارشون رو راه بندازم هم دارم! هممون داریم و اصلا شاید خودمون یه همچنین دوستی واسه بعضیا باشیم!
از اونهایی که توی ذهنم فقط باهاشون دوستم و تو واقعیت خجالت یا هرچیزی باعث میشه تا سمتشون نرم هم زیاد دارم.
دوستیهای یکطرفه هم دارم.
دوستهای مجازی.
دوستهای دور.
دوستهای نزدیک.
اونروز با یکی از دوستام داشتم حرف میزدم و یهو گفتم از فلانی خیلی وقته خبر ندارم، یهو این جمله رو کوبید تو صورتم که: خسته نشدی انقدر با آدمای مختلف ارتباط داری؟
بعد نشستم کلی فکر کردم و دیدم چرا خسته شدم از این موضوع.
مخصوصا از دوستیای یکطرقه!
اونایی که همیشه من تو اولویت های آخرشون هستم، اما من از جون و دل براشون مایه میذارم.
کنار گذاشتن آدمها، از قبل برام خیلی راحتتره، ولی یه چیزایی باعث میشه نخوام بذارمشون کنار! مثلا ترس! مثلا ناامیدی! مثلا دلسوزی!
جدیدا یکی دونفر از دوستهام، حرف و عملشون باهم خیلی متفاوت شده و داره اذیتم میکنه این رفتار، و از طرفی اعتماد به نفس لازم رو برای برخورد جدی باهاشون ندارم.
من واقعا از ارتباط با آدم ها خسته شده ام.
خود ماییم که به آدما یاد میدیم چطور باهامون رفتار کنن.
وقتی برای بار اول و دوم که اون رفتار رو میبینیم و علیرغم ناراحتی زیادمون، هیچ واکنش بدی نشون نمیدیم، خب معلومه که به تکرار اون رفتار ادامه میده و بعد که بهش بگی با این دست جملات مواجه میشی که: فکرش رو نمیکردم آدم اینجوریی باشی که سر این مسائل ناراحت بشی! فکرش رو نمیکردم انقدر بی جنبه باشی! فکر میکردم متوجه باشی که شوخیه.
ولی لطفا فکرش را بکنید!
بله من همینقدر بیجنبه هستم!
وقتی درباره ی یکی از اعضای خونوادم حتی به شوخی، حرف بدی بزنید، ناراحت میشم!
وقتی ناراحتیتون رو دائما برای من میارین ولی توی استوری هاتون با بقیه ی دوستاتون دارین خوش میگذرونید، ناراحت میشم!
وقتی که از من توقع دارید فقط دوست شما باشم و من رو برای ارتباط با بقیه محدود میکنید، ناراحت میشم!
وقتی من رو تا حدی از تنهایی میترسونید که بعد مدام بخواید با تهدید کردن و تنها گذاشتنم ازم سواستفاده کنید، ناراحت میشم!
لطفا فکرش را بکنید!
من آدمی هستم که درک نمیکنم وقتی شما با کسی هستید و اون شخص از من خوشش نمیاد، جلوی اون برای خوشایندش با من بد رفتار کنید و پشتش با من دوست باشید!
من آدمی هستم که اگر از وسایلم بدون اجازه استفاده کنید، ناراحت میشم! بالفرض که همیشه اجازه ی استفاده از آن ها را به شما بدهم، دلیل بر استفاده ی سرخود شما که نیست!
من از اینکه به سلیقهم در هر زمینه ای توهین بشه،ناراحت میشم! قبول! شما خیلی خفنید و آهنگای ایرانی گوش نمیدید، من گوش میدم، چون متن آهنگ برام مهمه و خیلی از آهنگای خارجی رو متوجه نمیشوم! شما فیلمای اکشن دوست دارید؟ خب ببینید و هردفعه از من نپرسید فیلم چی ببینم؟ که بعد بگید نه اینایی که تو میگی سلیقه ی من نیست! شما کتاب های تخیلی دوست دارین؟ خب من ندارم، من رو با کتابای عامه پسندم تنها بذارید! شما همتون هری پاتر و گادفادر و گیم آوترونز دیده اید؟ من ندیده ام! همینقدر از نظر شما عقب افتاده.
من رو با سلیقهم تنها بذارید.
از آدمها نوشتن رو دوستدارم، انگار که میتونم یه جا ثبتشون کنم و با هربار خوندن دوباره دوسشون داشته باشم.
ایندفعه نوبت سحره.
دو سه سال اول دبستان رو باهم بودیم، اما حقیقتش ازش خوشم نمیومد. یه دختر ساکت بود که کم ارتباط میگرفت و وحشتناک باهوش و زرنگ و رقیب من تو درسا و دلبری از معلما :).
راهنمایی دوباره باهم بودیم. خونشونم نزدیک خونمون شده بود، از یه جایی به بعد کم کم تو درسا باهم همگروهی شدیم و پامون به خونه ی هم باز شد،البته لازمه اضافه کنم هنوزم اینکه علومش از من بهتر بود، حرصم رو در میآورد-_- ، جمع میشدیم خونه ی همدیگه ماکت زمین فوتبال میساختیم دلخوش به وعده هایِ جایزه های بزرگ، اما تهش یه جوراب نصیبمون میشد:) جمع میشدیم نرمافزار درست میکردیم و تهش هیچی گیرمون نمیومد.
روزای سرد بابای مهربونش مارو میرسوند مدرسه و ما هی بیشتر ازهم خوشمون میومد.
اما همه چی اونجایی شروع شد که اول دبیرستان، تو یه کلاس شلوغ فقط سحر برام آشنا و قابل اتکا بود کنار هم نشستیم و تو کلاسی که همه گروه گروه بودن، یه گروه دوتایی خیلی خوشحال ساختیم.
با سحر میشد ساعت ها راجع به فیلما حرف زد. میشد راجع به والیبال حرف زدمیشد درباره ی استقلال پرسپولیس کلی بحث کرد.میشد قانعش کنی تا به علایقت گرایش پیدا کنه:) خلاصه بگم، آدم هیچوقت از با سحر بودن خسته نمیشد.
حتی وقتی اومدم دانشگاه جزو معدود دوستاییم بود که پیام نمیداد و هربار زنگ میزد و اندازه ی یک قرن دلتنگی حرف میزدیم
حالا من،
این زهرای شیش هفت ماه سحر ندیده،
دلم برای تنها دوست چشم سبزم پر میکشه،
دلم برای قدبلندی کردن وقت بغل کردنش تنگ شده،
ذلم برای اینکه اون صدا دربیاره و من لب بزنم تنگ شده،
دلم برای اینکه باهم عاشق ورزشکارا بشیم و کلی رویاپردازی کنیم تنگ شده،
دلم تنگ شده برم خونشون و بشینیم پای کامپیوترشون و ویدیو نگاه کنیم.
من دلم تنگه و از بی معرفتیای خودم ناراحت.
زمستان بود.
حس میکردم قلبم دارد بزرگ میشود.
انکارش میکردم و بقیه بیشتر اصرار میکردند. با دست نشانم میدادند و میگفتند ببینید قلبش بزرگ شده. بیشتر میتپد.
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست میگویند.قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود. انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازهش نبود و زد بیرون.
کمکم اما اذیت میکرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقیِ چیزها اثری نگذاشته بود. کمکم خودم را فراموش کرده بودم و تمام قلبم را تسخیر کرده بود.
گذشت.
میخواست برود، رفتنش سخت بود، بیرون کشیدن آن بزرگی از جا به آن کوچکی دردآور بود. اما توانست.
رفت و جا به آن بزرگی خالی ماند.
حالا
من، هرروز با قلبی که از حالت عادی بزرگتر و غیرمعمولتر است در تکتک کوچه و خیابان های شهر پرسه میزنم و جای خالیش را با هوا و خاطراتی که داریم پر میکنم تا از ترکیدنش جلوگیری کنم.
راستش کمتر از یک ساعت دیگر وارد پانزدهم میشویم و من بیستودوساله میشوم.
ضربان قلبم عادی نیست. هیجان دارم، خیلی! آدمهای زندگیم هرروز مهربانتر از دیروز میشوند. هوایم را بیشتر دارند و بیشتر دوستم دارند.
قلبم از هیجان عادی نمیتپد، چون فردا روزِ من است. فردا قرار است همه چیز خوب باشد. فردا همه تبریک میگویند و انگار همه بیشتر از روزهای پیش به یادم هستند. انگار فردا روز زهراست. نه یک روز عادی!
امسال بالاخره سورپرایز شدم، به معنای واقعیِ کلمه. آدمهای دورم انقدر مهربان بودند که حس کردم آرزویی برایم باقی نمانده جز اینکه هرروز بیشتر از خدا بخواهم آنها را برایم حفظ کند و خندهشان را ببینم.
حس میکنم امسال قرار است فرق کند، همانطور که شروعش هم متفاوت بود.
پر از حسهای خوبم
پر از حس بزرگ شدن
دعا کنید امسالم خیلی خوب باشد :)
راستش این شبها که دیر میخوابم، نصفهشبها را همش با خاطرات گذشته سپری میکنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبلترها میاندازد.
مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!
آن شب نرگس خانهمان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس بهخاطر خانوادهاش مدام رعایت میکرد و دوستنداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه چندان محترم سنجش بیرحمانه نوشته: مردود، فقط گفت کاش مینوشتن انشاءالله سال بعد! تصمیم گرفت شب خانهی ما باشد تا مجبور نشود جواب پس بدهد مدام.
معصومه و مریم هم بودند، دخترخالههایم. کسانی که واقعا کمتر از خواهر نبودهاند برام.
آن شب شاد بودیم، مثل هردفعه، من آهنگ گذاشتم و وادارشان کردم برقصند.
آخرشب همه کنار هم دراز کشیدیم، شروع کردیم به حرف زدن.
وسط حرفزدنهامان جواب پیامهای او را هم میدادم، او بود. درواقع اولین روزهایی بود که به دوستداشتن هم اعتراف کرده بودیم و هر پیامش برایم شیرینی خاصی داشت.
خوابمان میآمد اما تا آخرین ذرهی انرژیمان حرف زدیم. وسط پیامهایش خوابم برد.
صبح همه رفتند.
خاطرهی خاصی نیست
اما چقدر همین کنار هم بودنهای ساده هم آرزو شده است.
درباره این سایت